-
سلام. چه اتفاقی افتاده؟ من گفتم یه چیزی شده.
-
چیزی نشده. آجر خورده تو سرم. دو تا از کارگرها دعواشون شده بود.
-
خدا ذلیلشون کنه. صد دفعه نگفتم تو دعوای دونفر خودتو قاطی نکن؟
-
نمیشه. ما مسئولیت داریم.
-
بخیه خورده؟
-
آره. یه کم زُق زُق میکنه. باید یه مسکن دیگه بخورم.
-
پاشو بریم بهت بدم. خوبه کلنگ تو سرت پرت نکردن. باید صدقه بدیم.
-
تو داروهاتو خوردی؟
-
نه. آب هم از گلوم پایین نمیرفت. میگفتی چی شده، نمیذاشتم این همه راه بیای.
-
خب نیومدی صحبت کنی که. هر چند باز هم بهت نمیگفتم. وقتی دیدم ناراحت شدی و قهر کردی، دیگه دویدم.
-
الهی مینا بمیره.
-
خدا نکنه. بودن کنار تو همون اثر مسکنو داره.
-
بذار سرتو ببوسم.
دوباره ریز ریز خندههای پدر و مادر بلند شد. بالاخره برخاستند. پدر گفت: من میخواستم این هفته بریم محضر.
-
خب میریم.
-
اینطوری چه جوری عکس بندازم؟ هزار آرزو داریم.
-
به هر حال من با هر مشکلی قبولت دارم. همون طور که تو منو با این قلب نصفه نیمه خواستی. همین الان هم که بگی باهات میام محضر. دیگه نمیخوام تورو از دست بدم، عادل. نمیدونی چقدر دوستت دارم. به جون سپیده خودم هم باورم نمیشه که خدا انقدر مهر و عشق تورو به دلم انداخته. اصلا با عشق جوونی و عشق به اردشیر خدابیامرز و اون حمید لنگ دراز قابل مقایسه نیست.
قهقههٔ خنده پدر بلند شد و گفت: الهی عادل واسهٔ تو بمیره. من هم باورم نمیشه که خدا حاجتمو داده و دوباره کنار توام. من میگم صبح بریم محضر عقد کنیم، سرم که بهتر شد، یه مراسم کوچولو میگیریم. چطوره؟
-
من که گفتم حاضرم.
-
پس من برم با پدرجون صحبت کنم. تا سرم خوب بشه، یه مقدار واسهٔ خونه خرید هم میکنیم.
-
خرید؟
-
آره. سرویس خواب و یه دست مبل جدید و هر چی که دوست داری.
-
نمیخواد عادل. همه چیز خوبه.
-
نه، میخوام جدیدترین مدل باشه.
-
تو اگه آشپزخونه رو برام اُپن کنی و کابینت هاشو نو کنی، از همه چیز بهتره.
-
ای به چشم. تو جون بخواه. اما من میخوام اون خونه رو بفروشم، عزیزم.
-
بفروشی؟
-
نفروشم؟
-
آخه چرا؟ خونه به اون خوبی و راحتی. بزرگه و مدلش هم هنوز امروزیه. من اونجا رو دوست دارم.
-
راستش من از اون خونه خاطرهٔ خوب ندارم، مینا. مخصوصاً از سالن. همش صحنهٔ مرگ اردشیر و وضعیت تو برام تداعی میشه. ناراحتم. یه جورهایی انگار واسم شگون نداشته.
-
خب اگه اینطوره عوضش کن. اما من آپارتمان نمیخوام. فقط خونه.
-
دیگه بابام هم نیست ازش قرض بگیریم.
هردو خندیدند. مادر گفت: خدا رحمتشون کنه. بابا حتما خوشحاله. نه، عادل؟
-
اتفاقاً چند روز پیش خوابشو دیدم. خوشحال بود. با یه عالمه نون سنگک به دیدنم اومده بود.
-
به به پس پول خونه رو برات آورده.
-
ایشالله برکت زندگی همه زیاد بشه. تو غصه نخور، من واسهٔ دو برابر اون خونه هم پول دارم.
-
خدا زیادترش کنه. اما واسهٔ جهیزیهٔ سپیده هم کنار بذار. شاید قسمت مهندس سپهری باشه. اونها منتظرن.
-
تکلیف خودمون معلوم بشه، سریع بهشون خبر میدم. اتفاقاً پدرش چند باری اشاره کرده. گفتم خودم زن بگیرم. بعد.
-
اونها همه چیزو میدونن، نه؟
-
آره.
-
بعدها سپیده مورد سرزنش واقع نشه.
-
اگه ذرهای در شعورشون شک داشتم، موافقت نمیکردم. خونوادهٔ خیلی محترمین. خیالت جمع.
-
هرطور تو صلاح بدونی، بهترینه، عادل جون.
-
با این حال اگه تو نپسندیدی یا سپیده نخواست ردشون میکنم.
-
تا قسمت چی باشه. شام خوردی؟
-
نه.
-
بریم با هم بخوریم.
-
دیگه نبینم واسهٔ خاطر من شام و دارو نمیخوری ها. اعتصاب ممنوع.
-
اعتصاب نکرده بودم. میل نداشتم.
-
به بنده که میل داری؟
-
عادل!
-
عادل واسهٔ تو بمیره که نبینه ذرهای ناراحتی.
-
خدا نکنه.
-
برو، عزیزم.
-
شما اول بفرمایین.
فرار کردم. نزدیک بود پلهها را پنج تا یکی سر بخورم که همه چیز به خیر گذشت. نه آنها مرا دیدند و نه از پلهها افتادم.
دو هفته بعد به آرزویم رسیدم و اولین قندساب مراسم عقد پدر و مادرم شدم. چقدر لحظهٔ شیرینی بود! شاید اندک باشند عدهای که شاهد عقد و ازدواج پدر و مادر خود هستند، و من این افتخار را داشتم. کلی هم خدا را شکر کردم. مادر عرق خجالت روی صورتش نشسته بود، اما پدر خوشحال و سرحال سر به سر مادر میگذاشت. عدهٔ زیادی در محضر حضور داشتند و شاهد پیوند این دو کبوتر ستمدیدهٔ عاشق بودند. مادر وقتی بله را گفت، قرآن را به پیشانیش نزدیک کرد و چنان گریست که همه گریستیم، حتی پدر و پدربزرگ. عمو علی که هیچ وقت گریهاش نمیآمد، اشک در چشمانش حلقه زد. شاید همه میتوانستند احساس مینای زجر کشیده را درک کنند. تولد دوباره و زندگی آرامی که دوباره از خدا هدیه گرفته بود، آسان بدست نیامده بود.
پدر دست دور شانههای مادر انداخت و گفت: مینا جون، آروم باش. اشک همه رو درآوردی، عزیزم.
پدر بدون رودربایستی مادر را در آغوش کشید و به شال سفید او بوسه زد و به او آرامش بخشید. مادر سرش را روی سینهٔ پدر گذاشت و به هق هق افتاد، تا کم کم آرام شد. با خجالت از آغوش پدر بیرون آمد و گفت: ببخشین ناراحتتون کردم. اما خدا میدونه که به دیدن این لحظه ذرهای امید نداشتم. حالا هم نمیدونم که چطور باید از خدا تشکر کنم که همه چیزو بهم برگردونده.
مامان نصرت در حالی که به گوشهٔ روسری اشکهایش را پاک میکرد گفت: ما هم باید خدا رو شکر کنیم که تورو به ما برگردونده، دخترم. بعدش هم که مهناز جونو میبریم. دیگه چه شود!
خاله مهناز مثلا خجالت کشید. با لبخند به مادربزرگم نگاه کرد و از او تشکر کرد. عمو علی کم کم خودش را به من نزدیک کرد و گفت: نمیشه به این محضر داره بگیم ما رو هم همین جا عقد کنه؟
-
چرا نمیشه؟ میخواین به بابا بگم؟
-
نه عمو جون دارم شوخی میکنم.
-
آخه چرا بنزین بیخود مصرف کنیم، دوباره بریم، دوباره بیایم؟ همین العان تمومش کنین دیگه.
-
نمیشه، دختر جون. رسم و رسومی داره. این خاله ات افاده داره طبق طبق. تا ده بار مارو واسهٔ خواستگاری نکشونه رضایت نمیده. داره برام میمیره ها، اما روش زیاده.
-
الان بهش میگم.
-
نمیشه دو کلمه با تو درددل کرد؟
-
چرا نمیشه؟ هر چی دلتون میخواد بگین، چون راست میگین. اما شما بیشتر دارین واسش میمیرین دور از جون.
-
اون خنده هاش منو کشته. اگه میخوای عمرم زیاد باشه، بگو انقدر خوشگل نخنده.
-
آره، واقعا خوشگل میخنده.
-
نگو، نگو.
-
اتفاقاً پریروز که براش خواستگار اومده بود، میخندید!
-
مرگ من؟
-
به خدا.
-
کی بود؟ اصلا واسهٔ چی راهش دادین؟
-
خب مادربزرگ فکر کرد واسهٔ من اومدن. بعد فهمیدیم برای خاله مهناز اومدن.
-
پسره هم بود؟
-
نه، مادرش بود و خواهر بزرگش.
-
سرزده اومدن؟
-
تماس گرفتن، گفتن کسی معرفی کرده، ما یه ساعتی مزاحم میشیم. مادربزرگ نفهمید واسهٔ کیه.
-
خب؟
-
خب دیگه، یعنی بجنبین، چون خاله یه کم دلش قیلی ویلی شد. آخه پسره میخواد ببردش آلمان.
-
خب مگه من چلاقم؟ من هم میبرمش.
-
دیگه یا نصیب و یا قسمت.
-
سپیده، داری اذیتم میکنی یا راستی راستی....
-
به جون مامانم.
-
یعنی مهناز جواب مثبت داده؟
-
نه. اما جواب منفی هم نداد. گفت باید با علی صحبت کنم. اگه به تفاهم نرسیم، میگم اینها بیان.
-
بیجا کرده. بعد از بیست سال تازه میخواد باهام صحبت کنه؟
-
دیگه نمیدونم.
-
آرامش به ما نیومده. سپیده، مرگ عمو نظری سر بگیره ها. خودت میدونی چه حالیم.
-
شرط داره.
-
چه شرطی؟
-
یه کاری کنین آرش سپهری دست از سر من برداره.
-
بدبخت، برو دعا کن بیان. یه جماعت میخ این پسرن، تو ناز میکنی؟
-
من نمیخوامش.
-
چرا؟
-
یه موقع آجر میخوره تو سرش، حوصله ندارم.
عمو خندید و گفت: دیوونه!
-
نه خارج از شوخی، انقدر دورم مهندس راه و ساختمون ریخته که حالم بد میشه. شما، عمو علی محمد، بابا. دوست دارم شغلش چیز دیگهای باشه.
-
سپیده، بابای آرش انقدر داره که اصلا نیازی نیست آرش کار کنه. خب بگو بره مغازه بزنه.
-
باباش به خودش چه ربطی داره؟ مگه من میخوام با باباش زندگی کنم؟ اومدیم و از ارث محرومش کرد.
-
سپیده، حیفه. تو نمیدونی چه بچهٔ ماهیه. به خدا لنگهٔ باباته. اتفاقاً چند روز پیشها داشتم به علی محمد میگفتم که از بس این داداش خوبه و به مردم خیر رسونده، خدا یه داماد لنگهٔ خودش بهش داد.
-
همچین میگین خدا داد، انگار ما عقد کردیم. من از این جور آدمها خوشم نمیاد.
-
جنابعالی چه جوری دوست دارین، سفارش بدیم؟
-
یکی مثل شما. همین شکلی با همین اخلاق.
-
حالا آرش هم قیافهاش بد نیست. با نمکه. اما اخلاقش از من هم بهتره. اصلا همیشه زن باید از مرد سرتر باشه.
-
پس چرا شما بند کردین به خاله؟
-
خب خاله ات نازه.
-
شما بهترین دیگه.
-
من دوستش دارم. دل این چیزها حالیش نیست.
-
دل من هم همینطور.
-
حالا بذار بیان، کمی با آرش صحبت کن، خواسته هاتو بگو، بهتر میشناسیش. ببین مامانتو. دوباره برگشت پیش کسی که یه زمانی دوستش نداشت. خب میبینه اینه که به دردش میخوره.
-
حالا اگه جلوی اونها رو گرفتین که من به خاله نمیگم. اگه نه، متاسفم.
-
سپیده، اذیت نکن. اصلا من حاضرم تو خوشبخت بشی، اما به خاله ات بگی. برو بگو. مگه دروغ میگم؟
مادر صدایم زد، بنابرین کوتاه آمدم. انگار آرامش به آدمیزاد حرام است. تا حالا فکرم به مادر و پدر بود، حالا باید به آرش فکر میکردم که چه کنم، کار درست چیست، انتخاب صحیح کدام است.
از محضر که بیرون آمدیم، پدر همه را برای ناهار در رستورانی مهمان کرد. بعد هم همگی به خانهٔ پدر رفتیم. بعد از یکی دو ساعتی جشن و شادی، همه قصد رفتن کردند. خاله مهناز به من گفت: بچه، بیا بریم. دیگه این دفعه اون دفعهها نیست. بیا برین یه خریدی بکنم.
-
من به اونها چی کار دارم؟
-
نمیشه. میخوان دو کلمه اختلاط کنن.ای بابا، عجب فضولیه این، مامان.
مادربزرگ گفت: زشته. بذار یه کم تو حال خودشون باشن. بیا بریم. فردا برگرد پیششون.
ناچار به مادرم گفتم: مامان، من هم میرم خونهٔ مامان بزرگ.
-
برای چی؟
-
با خاله یه کاری دارم.
-
چی کار داری؟
-
میخوایم با هم بریم خرید.
-
نمیدونم. از پدرت بپرس. عادل، ببین سپیده چی میگه.
-
چیه بابا جون؟
-
من میرم خونهٔ مامان بزرگ. فردا میام.
-
کار خوبی میکنی، بابا. برو به سلامت.
خاله مهناز دوباره قهقهه خندههایش را سر داد. همه به خنده افتادیم.
گفتم: چه از خدا خواسته!
-
آخه میخوای کتاب بنویسی. از آبروم میترسم، بابا. برو. برو به سلامت. شب میایم دنبالت.
با خنده گفتم: نمیخوام. خودم فردا میام. یه موقع شما وقتتون تلف میشه.
-
هر طور دوست داری.
-
مامان فردا برام تعریف میکنه. چی فکر کردین؟
-
برو، بچه جون. برو، پدر سوخته. برو یه کم مارو تنها بذار. کتاب نخواستیم. هدیه هم نخواستیم.
-
من برم بالا وسائلمو جمع کنم، خاله. الان میام.
خلاصه دو شب خانهٔ پدربزرگ و مادربزرگم بودم. صبح روز سوم، ساعت دوازده و ربع به خانه رسیدم. پدر به استقبالم آمد. سلام کردم و دسته گل را تقدیمش کردم. گفتم: تشکیل کانون گرم خانواده بر همگی ما مبارک.
-
آخ، فدای دختر فهمیدم برم. مینا، بیا ببین دخترت چه کرده!
-
سلام مامان.
-
سلام، عزیز دلم. تو خودت گلی.
-
قابل نداره. دوباره تکرار میکنم، آخه مامان نبود. تشکیل کانون گرم خانواده بر همگی ما مبارک.
-
مامان به قربونت بره. جات خیلی خالی بود.
-
دیگه دروغ نگو خواهش میکنم. از تو بعیده.
-
دروغم چیه؟ مگه نه، عادل؟
-
شوخی میکنم. خب، خوش گذشت؟
-
خوب شد اومدی. پدرت میخواد بعد از ناهار بره شرکت. تنهایی دق میکردم.
-
امروز کلاس زود تموم شد. دیگه هم تعطیل شدم تا چهاردهم فردوین ایشالله.
-
به به، به سلامتی. عید است و آخر گل و یاران در انتظار. سپیده برو باز هم گل بردار بیار.
-
خب، چه خبر؟
-
چقدر میپرسی چه خبر؟ آخه ما خبری نداریم، بابا جون.
-
همهٔ خبرها پیش عروس داماد گلمونه. خبری نداریم چیه؟ ناسلامتی میخوام دربارتون کتاب بنویسم ها!
-
خانم نویسنده، حالا اسم کتابت چیه؟
-
کویر تشنهٔ.
-
یعنی منِ.
-
نه، یعنی مامان.
-
این کجاش کویره؟ ماشالله هر جاشو نگاه میکنی، سبز و خرمه. حرفها میزنی، آدم شاخ در میاره، بچه.
دوباره مادر ریسه رفت و از آن قهقهههای قشنگش سر داد. پدر ادامه داد: تازه تشنگی منو هم برطرف کرده. چطور میشه تشنهٔ باشه؟ منِ میگم اسم کتابتو بذار چشم آهویی منِ.
-
پیشنهاد خوبیه. دربارهاش فکر میکنم.
مادر گفت: اما کویر تشنهٔ سنگین تره. بعدش هم چون زندگینامهٔ منه، کویر تشنهٔ وصف منه.
-
حالا شما هی میگین، اما ما که کویر مویری ندیدیم.
-
پدر منِ، منظورم اینه که...
-
مامانت قبلان به منِ مهربون زن بی احساس و خشکی بود. با بازیهای روزگار، قدر بنده رو فهمیده و تشنهٔ دیدار و لمس کردن و زندگی با منِ شده. درسته، دخترم؟
-
آفرین بر شما.
-
نه، جدا اسم قشنگی گذاشتی. آفرین. نمیدونستم انقدر زندگی بخشم، وگرنه چند تا کویر مویرو گرفتم، آبادشون میکردم.
-
به جای این کارها بگین چه خبر؟ بابا ما نبودیم بهتون خوش گذشت؟
-
ای بابا، ول کن نیست، مینا. خیلی خب برات میگم. شما که تشریفتونو بردین، منِ سعی کردم مامانت در محیط جدید آرامشش به هم نخوره، چون نباید به قلبش فشار میومد. اینه که هی دندون رو جیگر گذاشتم. حتی چای آوردم و پیشنهاد بازی شطرنج دادم. مامانت قبول کرد و برای عوض کردن لباسش به طبقهٔ بالا رفت. دیدم راستش با این وضعیت روحی قدرت حرکت دادن تاسو هم ندارم، چه برسه به شاه و فیل و وزیر. خلاصه عشق منو به بالا کشید. بالا رفتم و رفتم و رفتم تا به در بهشت رسیدم. گفتم شاید از اونجا ماهو ببینم. خواستم در بزنم، گفتم نکنه بترسه. دولا شدم از سوراخ کلید نگاه کنم و وضعیت مادرتو برسی کنم که چشمت روز بد نبینه، سپیده! چشم آهویی در بهشتو باز کرد و منِ همونطور دولا خشک شدم. از خجالت مردم. آبرویی ازم رفت که نگو و ننویس.
منِ و مادر از خنده ریسه رفته بودیم. مادر در حالی که قهقههٔ قشنگش را سر داده بود، پدر را دعوا کرد و گفت: عادل، بسه.
-
خانم، خب بچه میخواد رمان بنویسه. بذار زیر و بمو بنویسه دیگه. نمیشه که همش از بدبختی و دربدری و جنگ و شکست بنویسه. بذار کمی احساساتیش کنه و عاشقانه بنویسه. درسته سنی از ما گذشته، اما بذار درس عبرتی بشیم واسهٔ سایرین. مردم باید رفتارها و گفتارهای عاشقانه رو یاد بگیرن. خیلی پیش اومده که مردم سر کمبود همین رفتارها و گفتارها از هم جدا شدن. مگه نه، مینا؟
-
بس کن، عادل جون. رفتی پای منبر ها!
-
میخوام دخترمو نصیحت کنم. باید یاد بگیره. پس فردا میره خونهٔ یه بدبختی که قسمتشه، پونزده سال میکندش تو حبس. زندگی فقط خوردن و خوابیدن و رسیدگی به جسم نیست. آدم باید از نظر روحی تغذیه بشه و از نظر عاطفی تخلیه بشه. زن و شوهر باید با میل و علاقه با هم زندگی کنن. باید در وجود هم حل بشن، نه اینکه همدیگه رو هم بزنن. منظورم اینه که باید واسهٔ هم دل بسوزونن، یکی باشن، همدیگه رو درک کنن. مثلا اگه یکی حال و حوصله نداره یه جایی بره، اون یکی فکر کنه خودش حوصله جایی رفتن نداره، نه اینکه سرش جنگ بشه. البته منظورم همیشه نیست. آدم گاهی بی حوصله س، گاهی پول نداره، گاهی از زندگی سیرهٔ، گاهی به محبت بیشتر نیاز داره، گاهی هم به گوشمالی. همین خانم زیبایی که در حال حاضر همسر بنده هستن و مایهٔ افتخار بنده، یه روز دوست نداشت کنارم بشینه به خدا. اما حالا مگه دستشو از دور گردن منِ برمیداره؟ تو این دوروز چند بار رفتم اون دنیا و برگشتم. این دنیا از حلقهٔ دار بدتر شده. شاید میترسه فرار کنم. نمیدونم قضیه چیه. آخه بنده شاید لازم باشه برم دستشویی. تو یه چیزی بهش بگو، سپیده جون. گفتم عاشق منِ باش، نگفتم اینطوری. دوباره میرم زندون ها. اونجا راحتر بودم انگار. به جون شیطون قسم میخورم برم سرکار میگه منِ هم میام. میخوام برم حموم، میگه صابون نمیخوای؟ شامپو نمیخوای؟ هی میاد سر میزانه. هی میاد مزاحم آدم میشه. خلاصه اگه بخوای همینطوری ادامه بدهی، عزیزم، اون دنیا هم دست از سرت برنمیدارم. گفته باشم. نگی دوباره نشستی پشت در خونه، مثل این گداها التماس میکنی.
مادر دستمالی برداشت تا اشکهای چشم و بینیش را که از شدت خنده سرازیر بود پاک کند. داشتم از رمان نوشتن توبه میکردم که مادر گفت: بچه، بیکاری هی میپرسی چه خبر چه خبر؟ آخه مگه فضولی؟ دلم درد گرفت.
-
قلبت که درد نگرفته، عزیزم؟
-
قلبم همون دلمه دیگه.
-
تورو خدا؟ پس صحبت تموم میکنم. خیلی جدی عرض کنم که دختر خوبم، همیشه از همسرت استقبال خوبی کن تا خستگیش در بیاد و به عشق به خونه بیاد. همیشه بهش انرژی مثبت بده تا برای خونه اومدن عجله داشته باشه. هر آدمی قلقی داره. حتی سرسخترین آدمها هم بی نیاز از مهر و عطوفت نیستن. اینو هرگز تو فراموش نکن. مردها هم باید همین طور با زنهاشون برخورد کنن. اینو گفتم چون خودم کمبود داشتم. این مامان تو اون موقعها که منِ خونه میومدم، اصلا منو تحویل نمیگرفت. اصلا انگار نه انگار که همچین ابهتی وارد منزل شده. به خدا گاهی فکر میکردم منِ روحم و این منو نمیبینه.
-
اما تو همیشه با عشق و عجله به خونه میومدی، آقا، درسته؟ چرا قبرستون کهنه میشکافی، عادل؟
-
میخوام دخترمو راهنمایی کنم، عزیز دلم. ناراحت نشو. عشق منِ جاودان بوده و هست. اما همه مثل منِ ثابت قدم نیستن که.
-
خب وقتی دولا موندین چی شد، بابا؟
-
این دیگه نوبرشه، مینا.
-
بامزه تعریف میکنی، بچه جذب شده دیگه.
-
آره. بذار بگم که بچهام از خونه فراری ناشعه. هیچی، بابا جون، مامانتو نوازش کردم و گفتم مینا، چرا انقدر پوست کلفت شدی؟ تو اینطوری نبودی. منو بگو به هزار امید اومدم تورو گرفتم. اون وقت مامانت بهش برخورد و قلبش درد گرفت. براش قرص آوردم. خورد و حالش خوب شد. دوباره دست انداخت گردن منِ و قبرستونو آورد جلوی چشمهام.
-
عادل!
-
جانم؟ تا این باش نپرسه چه خبر چه خبر.
اشکهای چشمم را پاک میکردم که پدر برخاست و گفت: برم یه شربت بیارم بخوریم. بچهام از راه اومده، استقبالی ازش به عمل بیاریم. بعد هم برم سرکار که بتونم جهاز اینو آماده کنم، زودتر بفرستمش بره. خیلی بد پیله س.
قهقههٔ ما بلند بود که پدر رفت. مادر به دنبالش آهسته بوسهای فرستاد و قربان صدقهاش رفت. و تا خواستم برملایش کنم، انگشتش را جلوی بینیش گرفت و مرا به سکوت دعوت کرد. وقتی پدر به آشپزخانه رفت، گفت: روش زیاد میشه. همین پیش پای تو قربون صدقهاش رفتم.
وقتی پدر با سینی شربت به نشیمن آمد، گفتم: مامان حق داشت که انقدر انتظارتونو کشید، بابا. شما لیاقتشو دارین. بهتون افتخار میکنم.
-
واسهٔ اینکه شربت آوردم؟ شما منو واسهٔ نوکری دوست دارین؟
-
بابا!
-
بابا به قربونت بره. منِ هم به داشتن شما دوتا افتخار میکنم. خدا رو شکر میکنم که نوکر شمام. از این خدمتگزاری لذت هم میبرم.
-
تو سرور و عزیز مایی، عادل جون.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 17:17 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود